قصه دلتنگیها

تو میدانی 
از مرگ نمی ترسم
فقط 
حیف است هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم...



اومدی شبیه بارون دله من خسته خاکه
واسه اون نم نمه چشمات ، نمیدونی چه هلاکه
نمی دونی ، نمیدونی واسه من چقدر عزیزی
شایدم می دونی اما منو باز به هم میریزی
نمی دونم چی رازیه که تو چشمات خونه کرده
هر چی هست اونقدر قشنگه که منو دیوونه کرده



قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام که سالهای سال ،در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!



مثل کشیدن کبریت در باد
دیدنت دشوار است
من که به معجزه ی عشق ایمان دارم
می کشم
آخرین دانه ی کبریتم را در باد

هر چه بــــــادا بــــــــــاد!



خواستن ،همیشه توانستن نیست
گاهی فقط،
داغ بزرگی است
که تا ابد بر دلت می ماند



یادته زیر گنبد کبود تو بودی و کلی آدمای حسود؟
تقصیر همون حسوداست که حالا
هستی ما شده یکی بود یکی نبود...



کاش همیشه در کودکی می ماندیم
تا به جای دلهایمان
سر زانوهایمان زخمی میشد!...



چه تقدیر بدیست !
من اینجا بی تو می سازم
و تو، آنجا با او می سازی...!!!



مرا به ذهنت نه! به دلت بسپار
من ازگم شدن درجاهای شلوغ ...میترسم ...



برگـَـــرد..

یادت راجاگذاشتی ...
نمی خواهم عُــمری به این امید باشم
که برای بُردنَش بر می گردی ..


 

انگـــار
آخرین سهم ما از هم
همین سکوتـــــــــ اجباریست ...

 


 

در بدرقــــــه چشمان تو نمیتوان غربت را فراموش کرد و کوچــــــه سراسر میشود از وداعی عاشقانــــه...


 


گـل یا پــوچ؟
دستتــــــ را باز نکن، حســم را تباه مکــن
بگذار فقط تصــــــور کنم ..
که در دستانتــــ
برایـــم کمی عشق پنهـــان است ..





سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی



" تـــو "
دو حرفـــــــــ بیشتر نیســـت ،
کلمه ی کـــوتاهی که برای گفتنش ..
جانم به لبـ رسید و ناتمام ماند ...


حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم!!!




فرقـے نمـے کند !!
بگویم و بدانـے ...!
یا ...
نگویم و بدانـے..!
فاصله دورت نمی کند ...!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم.....!!!




در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد ،
در کجای جغرافیای دلت ایستاده ام که خانه ام ابری است ،
همیشه دلتنگ توام ...





امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد
یا باید خانه مان را عوض کنم
یا پستچی را تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!!




ای کاش 
یکی بیاید
که وقت رفتن
نرود ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد