دو داستان کوتاه

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور
مرزی می پرسد : « در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن» .
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را
بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد.
بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه
ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در
مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می
گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو
چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!

--------------------------------------------------------

توی کافه‌ی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می‌کشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت:
- بب…خشید آقا! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین؟
- منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود!
- تو سیگار می‌کشی؟
…………- نه!
- هواپیما داری؟
- نه!
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد