علل دلسردی زوجین از یکدیگر



بعد از اتمام یک ارتباط رمانتیک و نزدیک، همه آدم‌ها احساس قربانی شدن دارند و حتی یک لحظه هم به این فکر نمی‌کنند که ممکن است خودشان مقصر اصلی از هم پاشیدگی ارتباط‌شان باشند. هرچند زنان در مقایسه با مردان بیشتر سراغ کتاب‌های مربوط به روان‌شناسی روابط می‌روند اما این زنان هستند که 2 برابر مردان به جدایی فکر می‌کنند.  بیشترین شکایت زنان این است که مردان از حل مشکلات زناشویی طفره می‌روند و در مقابل مردان ساکت و آرام همه چیز را تحمل می‌کنند و خودشان را قربانی یک ارتباط ناموفق می‌دانند اما بالاخره در جایی و در لحظه‌ای خاص این مردان هستند که کاملا غیرمنتطره دست‌های‌شان را به نشانه تسلیم بالا می‌آورند و اینجاست که حتی بهترین و برازنده‌ترین زن‌ها هم نمی‌توانند مانع تصمیم جدایی باشند که شریک‌شان گرفته است. اما چرا؟



وقتی مردان کم می‌آورند


اگر یک خانم جوان هستی و به تازگی از شریکت جدا شده‌ای بهتر است به جای قربانی فرض کردن خودت، کمی‌منطقی در مورد جدایی بین خود و همسرت فکر کنی و برای همین قبل از هر چیز باید با ذهنیت مردان و احساسات درونی‌شان در مورد زنان آشنا شوی. تقریبا می‌شود گفت درصد زیادی از مردان این دیدگاه را در مورد شریک‌شان دارند که چرا با همه تلاش و توجه نسبت به ارتباط زناشویی‌شان، همچنان مورد انتقاد و سرزنش خانم‌ها قرار می‌گیرند. آن‌ها معتقدند، زنان تنها برای شکایت آفریده شده‌اند. حالا چه شکایت و انتقاد شما درست و به جا باشد و چه نباشد، سرزنش کردن زنان حتی می‌تواند بهترین و رمانتیک‌ترین ارتباط‌ها را هم از هم بپاشاند. مردان دوست ندارند مورد انتقاد قرار بگیرند و از زنانی که می‌خواهند آن‌ها را با توجه به سلیقه خود تغییر دهند بیزارند، حتی اگر عاشق شریکشان باشند. مردان به‌دنبال زنانی هستند که آن‌ها را همان‌جوری که هستند بپذیرند. اگر در یک ارتباط موفق و پرسوزوگداز عاشقانه هستید و عادت به غرزدن و انتقاداز شریک‌تان را دارید، به زودی شاهد فرار همسرتان خواهید بود. بهتر است تا دیر نشده یاد بگیرید که شریک‌تان را همان‌طور که هست دوست داشته باشید.



این‌کار، مردان را فراری می‌دهد


مردان از گریه کردن زنان بیزارند، به خصوص زنانی که حتی در ساده‌ترین و کوچک‌ترین بحث‌ها اشک‌شان در می‌آید نمی‌توانند در دراز مدت مورد علاقه و توجه یک مرد قرار بگیرند. مردان عاشق زنان منطقی هستند و این همان ویژگی است که دوست دارند همسرشان آن را داشته باشد. زنانی که می‌خواهند مردان را تحت کنترل خود در بیاورند نمی‌توانند ارتباط پایداری را داشته باشند. موضوع مهم دیگر بحث آزادی مردان است. بعضی از مردان آنقدر در ارتباط‌های‌شان توسط شریک‌شان محدود می‌شوند که حتی نمی‌تواند با دوستان و همکاران خود فضایی برای صحبت و ارتباط داشته باشند و این اتفاق زنگ خطری است که باید جدی‌اش گرفت. مردان نیاز به فضا دارند و اگر این فضا را از آن‌ها سلب کنید دیر یا زود آن‌ها شما را ترک خواهند کرد.



زنان مستقل مراقب باشند


استقلال داشتن و روی پای خود ایستادن، ویژگی خیلی خوبی است اما اگر یک خانم هستی یادت باشد خیلی این خصوصیتت را به رخ شریکت نکشی. مردان از زنانی که تمام کارهای‌شان را بدون کمک همسرشان انجام می‌دهند فراری هستند، آن‌ها دل‌شان می‌خواهد که زنان روی قدرت و حمایت آن‌ها حساب کنند و در واقع تکیه‌گاه شما باشند. البته یادتان باشد نباید در این موضوع خیلی زیاده‌روی کرد چون به همان اندازه‌ای که زنان بسیار مستقل می‌توانند مردان را از خود دور کنند، زنان خیلی محتاج و کسانی که حتی برای خرید خمیر دندان به کمک شریک‌شان نیازمندند، مورد تنفر و بیزاری مردان قرار می‌گیرند. شاید برای‌تان غیرمنطقی به‌نظر برسد اما این تصمیم شماست که بین یک ارتباط پایدار و ناپایدار یک کدام را انتخاب کنید.



دلیل مهمی‌که زنان، مردان را ترک می‌کنند


دلایلی که مردان، زنان را به خاطر آن ترک می‌کنند خیلی بیشتر از دلایلی است که زنان به خاطر آن مردان را ترک می‌کنند و جالب‌ اینجاست که زنان در بیشتر بحث‌ها و مشکلات به‌دنبال راه‌حل هستند هرچند 2برابر مردان به جدایی فکر می‌کنند و در این شرایط مردان با بروز یکی از دلایلی که برای‌تان گفتیم و ادامه پیدا کردن آن، آسان‌ترین راه را جدایی می‌دانند. زنان به‌دنبال توجه مردان هستند و دوست دارند مرکز توجه شریک‌شان قرار بگیرند. بی‌توجهی حتی بیشتر از کتک و آزار و اذیت‌های فیزیکی می‌تواند زن را نسبت به مرد سرد کند. بیشترین شکایت زنان در مورد مردان، روی این موضوع است که چرا مردان در تصمیم‌گیری‌های‌شان نظر و دیدگاه آن‌ها را نمی‌پرسند. مردانی که نسبت به کارهای شریک‌شان بی‌تفاوت هستند و در کارهای مورد علاقه‌شان، مشوق خوبی نیستند، به تدریج باعث دوری و سردی روابط می‌شوند. زنان، مردانی که خیلی تودار هستند را نمی‌پسندند و در عوض دوست دارند شریک‌شان در مورد احساسات و باورهایش با آن‌ها صحبت کند. آ‌ن‌ها از مردان مرموز بیزار هستند. در اختلاف‌های زناشویی مردانی که عادت به معذرت‌خواهی ندارند باعث آزار شریک‌شان می‌شوند و این موضوع در درازمدت باعث جدایی ارتباط خواهد شد. با این وجود زنانی که محبت و توجه کافی را از سمت شریک‌شان دریافت کنند می‌توانند سخت‌ترین شرایط را هم تحمل کنند و این همان اصل مهمی‌است که مردان باید به آن عمل کنند.

داستان گــل خشکیــده

 گــل خشکیــده

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 

 

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...

تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم تر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت و هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت و انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد ...

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه ...
آیا محسن معلول، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد.
آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از اینکه او بیشتر از معلولیتش، ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته ام.
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی، مرجان بسته ای کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود. دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه ی اون، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و ... این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه.
بعد نامه ای به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (نامه و هدیه رو با هم باز کنی)

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم.
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمیگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد، سر جایم میخکوبم کرد :
- سلام مژگان ...
خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم.
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم.
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
- منم محسن، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم :
س ... سلام ...
- چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟!
- یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! ...
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم.

حرفهایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود.
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی ... کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خورد.
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم.
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم.

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت ...
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد.
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت. اما قلبم ...
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند.
بله، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد.

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم.
- سلام مژگان، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام، اما دوست دارم چیزهائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگ ترین چیزها برای تو باشد. جلو رفتم و ...
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته. اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به خاطر تو، که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و …)

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم. اما همین چند جمله محسن کافی بود، تا به تفاوت درک عشق، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

و اکنون سالهاست که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم ...